کتاب را می بندم .
می پرسد: جواب سؤال چه شد ؟!
می گویم: نثر شاعرانه .
می گوید: واااای !.. من نوشتم متن عاشقانه !
و دوتایی می زنیم زیر خنده .
درِ کمدم را باز می کنم و کتاب ادبیات سالِ اول متوسطه دوم را بر میدارم .
دوباره سه شنبه می شود و من و تو با هم مثل همیشه تصمیم می گیریم که برویم و روی صندلی های آخر کلاس بنشینیم .
دبیر ادبیات با مانتو و روسری فیروزه ای رنگش، درس لیلی و مجنون نطامی را به ما می دهد:
قیس ابن ملوح عامری چون دریافت که لیلی ، پس از چهل روز تب شدید ، به دیدار حق تعالی شتافته و او را با قلبی سرشار از عشق و اندوه در این دنیای فانی تنها گذاشته است ، به صحرا و دشت در آمد و شب و روز را بر آرامگاه لیلی به شیون و زاری پرداخت ...
می نویسم:
پرورده ی عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم ..
و چند بار زیر لب زمزمه اش می کنم .
کاغذ کتاب ادبیات را ورق می زنم و می خوانم :
تو را من چشم در راهم ..
و یاد آن روز که روی صندلی های توی راهرو نشسته بودیم و با هم این شعر را می خواندیم .
و من، اینبار می خوانم :
تو را من چشم در راهم
نه مثل شعر نیمایی ..
کتاب را می بندم .
درست مثل حالا که تمام خاطرات آن روزها در کتاب زندگی من نوشته شده اند و حالا دیگر فقط حکم یکسری لغت را دارند که در کنار هم قرار گرفته اند و قرار است معنایی داشته باشند ..
معنایی که هرگز درک نخواهد شد .
و کتابی که ، همانند کتاب زندگی تمام انسان های تاریخ ، در میان انبوهیِ کتابهای دیگر گم می شود ..
و خاک میخورد ..
و این بهتر است .
چون اگر تو هر چقدر هم که آن را بخوانی ، فقط کلمات را خوانده ای .
همین .
لحظه ها گذشته است ..
هرگز درک نخواهد شد .
وقتی که دیگر درک نمی شود ، چه بهتر که خوانده نشود .
خواندن بدون درک مفاهیم ، چه معنا می دهد ؟!
کتاب را می بندم و با بستن کتاب گویی که تمام خاطرات ، سوار بر باد می شوند و می روند ..
و در میان غبار گذشته شدن گم می شوند ..
و هرگز باز نخواهند گشت ..
کتاب را می بندم ..
و آن روزها هرگز باز نخواهند گشت ..
مگر روزی که من دوباره این کتاب را بگشایم و آن را ورق بزنم ..
و دوباره غرق در خاطرات آن روزها ، قطره اشک کوچکی هم مرا همراهی کند ...
پ.ن:
من الآن دقیقا در نقش یک دانش آموز دوم ریاضی هستم .
دانش آموزی که دلش را در کلاس دیگری جا گذاشته است ..